رفتم از شهرت، تو را شيدا کنم اما نشد
در دلت طوفان غم بر پا کنم اما نشد
ديدم از چشمت به جای اشک باران می چکد
خواستم با ناله ات سودا کنم اما نشد
رفتی و اين بار هم ميل دلت با ما نبود
خواستم پشت سرت غوغا کنم اما نشد
بعد تو حتی زمين هم عاجزانه می گريست
خواستم تقدير را رسوا کنم اما نشد
گفتم اين جرم است خاموشی؛ فراموشی؛ سکوت
خواستم تا با خدا دعوا کنم اما نشد
باز هم روی غزل دلگير عادتهای توست
خواستم بغض دلم را وا کنم اما نشد